و تولد تو.....
به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من است..... در دور دستها که خدا میان چشمانت خانه کرده بود... من بیقرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان،طنین آواز تو بود که انگار گوشهایم جز تو نمیشنید..... خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم.... نفسهایت که به گونه هایم ساییده میشود،انگار آرامش بهشت را به چشمانم میفرستی ... دستهایت که میچرخد و میان دستهایم پنهان میشود؛خنده هایت که ریش میشوم ومن عاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو را کم داشته ام.... اما همین بس است که چشمهای خداوند میان دستان تو و من پیداست.... پرنس زیبای من اگر آزردمت یا ف...
نویسنده :
مامانی وبابایی
16:25